رونیکارونیکا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

رونیکا ضربان قلب مامان و بابا

8 ماهگی نفسم....رونیکا

تو این ماه هم کارای جالب زیادی انجام میدادی :    دیگه کاملا در و دیوار و مبل و کابینت و خلاصه هر چیز گرفتنی بود میگرفتی و وای میستادی و راه میرفتی با روروئکت هر جا که دوست دتشتی میرفتی و تو همه اتاقا هم سرک میکشیدی تازه بلد بودی باهاش عقب عقب یا کجکیم راه بری خودتو از دراور آویزون میکردی و هر جور که بود میخواستی دستتو به وسایلای روش برسونی با بابایی قایم موشک بازیمیکردی و وقتی دنبالت میومد تند تند با اون دستو پای کوچولوت 4 دستو پا میخواستی فرار کنی وقتاییم که من دستتو میگرفتم تند تند میدوئیدی !! حسودی کردنو یاد گرفتی!! هر کیو که میشناسی اگه یوقتی 1 بچه دیگه تو بغلش میدیدی میرفتی پیششو لباسشو میگرفتی که یعنی منو ب...
5 شهريور 1392

گذری بر 7 ماهگی

رونیکای من تو این ماه اتفاقات زیادی افتاد که همه رو یکی یکی واست مینویسم:   خونمونو جابجا کردیم و اومدیم تو 1 خونه بزرگتر (پنج شنبه 15 خرداد) امروز (شنبه 18خرداد)دیدم که دخترم دندوناش 1 کوچولو در اومده حالا بیا منو بابایی رو  ببین از ذوق نمیدونیم چکار کنیم  اگه بدونی ....؟؟ وقتی واسه اولین بار ماما ماما گفتی دلم میخواست قورتت بدم.....ماشالله به گل دخترم انقده بهم وابسته شده بودی که نمیتونستم !! تا پا میشدم با گریه دنبالم 4 دست و پا میومدی و ماما ماما میگفتی راستی تو این ماه بود که تونستی 4 دست و پا راه بری  کم کم شروع کرده بودی به غذا خوردن.... در ضمن سرلاکو هم باید تو شسشه بهت میدادم تا بخ...
5 شهريور 1392

شروعی دوباره

دختر نازنینم تقریبا دو ماهی میشه که نتونستم خاطرات قشنگتو بنویسم همش منتظر بودم که نت وصل بشه الانم که دارم اینا رو مینویسم تو و بابایی تو خواب ناز بسر میبرین مامانی قول میده که از این به بعد تند تند به وبت سر بزنه.
5 شهريور 1392

دوستت دارم......

دوستت دارم ........ بیشترازکلمه واقعی دوست داشتن ، چون تو ارزش دوست داشتن را داری همچون تکه ابرهای سفیدی که دراوج آسمان آبی درحال عبورند همچو امواج دریا که به کنار ساحل می آیند وآرام نیز به دریا می روند دوستت دارم فراتر از باور یک رویا و فراتر از باور یک حقیقت دوستت دارم بیشترازآنی که تصورکنی ........چون تو آخرین امید زندگی منی دوستت دارم دخترم ...
3 شهريور 1392

واکسن 6 ماهگی رونیکا

دختر نازم امروز با بابایی رفتیم که واکسن 6 ماهگیتو بزنی ، اول تو پارک کنار بهداشت چند تا عکس خوشکل ازت گرفتیم که بعد میزارم تو وبلاگت بعدشم رفتیم به سمت بهداشت طبق معمول اول پرسنل بهداشت تو پروندت وزن و قدت رو یاداشت کرد و بعد با بابایی رفتیم تو اتاق واکسیناسیون ، ما که رسیدیم واکسن تموم شده بود باید یکربع صبر میکردیم تا برن و واکسن بیارن تو هم تو این فاصله یکم شیطونی کردی...عزیز مامان موقع واکسن زدن که شد تو بغل من بودی بابایی هم داشت ازت فیلم میگرفت ، داشتی میخندیدی که.....واکسن....گریه..... ! قربونت برم من ، کلی نازت دادم واااای....یکی دیگش مونده ، تو پای راستت ! بازم داشتی میخندیدی و بعدش واکسن و بازم گریه....این یکیرو بیشتر ا...
18 خرداد 1392